زبانشناختی جهانی ویربیکا (Wierzbicka) نیز مبانی اولیه یا اصلی واحدهای کوچک فرهنگ به شمار خواهد رفت.اگر چه این دیدگاه نکات قابلتوجه بسیاری دارد، با وجود این مسائلی درخصوص ارتباط عقاید فرهنگی با جنبههای مادی ابزارها و کنشها باقی میماند. طبقهبندی واحدهای فرهنگی نیز براساس نوع ارتباطی که آنها با هم دارند، انجام میگیرد. این مطلب با اندکی ویرایش و تلخیص از مقالهای با همین عنوان برگرفته شده است که پیشتر بهصورت مفصل در سایت مرکز تحقیقات و آموزش رسانهای روزنامه همشهری منتشر شده.
آیا میتوان برای فرهنگ، واحدهایی مبنا در نظر گرفت؟ این واحدهای مبنا چه هستند؟ در این زمینه بحثهای فراوانی وجود دارد؛ مثلا اینکه آیا باورها در مورد ارواح و جشن آغاز بهار، همانند یکدیگرند؟ اعتقاد به ارواح یک اعتقاد است اما جشن آغاز بهار، فعالیتی قابل مشاهده است. آیا عقاید و فعالیتها، واحدهایی از فرهنگ به شمار میآیند؟ مسائل مادی چطور، آیا مسائل مادی نیز جزئی از فرهنگ هستند؟
بهمنظور هرنوع تصمیمگیری در مورد هویت واحدهای فرهنگ، نخست باید فرهنگ را تعریف کنیم. در 40سال گذشته، توافقهای کلی زیادی در زمینه انسانشناسی فرهنگی صورت گرفته است. . وارد گودناف(Ward Goodenuygh, 1957) فرهنگ جامعه را چنین تعریف میکند: «هرآنچه فرد باید بداند یا باور داشته باشد تا به شکلی قابلقبول در مورد افراد جامعه خود بهکار برد.»در این تعریف، فرهنگ صرفا پدیدهای ذهنی مانند عقاید، باورها، دانستهها و معانی تلقی میشود. عقایدی که در جشن بهار مطرح میشوند، جزئی از فرهنگ به شمار میآیند اما فعالیتهای فرهنگی این مراسم، نه فرهنگ هستند و نه نشانی از فرهنگ دارند. در اینجا فرهنگ، صرفا پدیدهای ذهنی و روانشناختی است و با استفاده از فرایندهای یادگیری و شناخت، تحمیل میشود.
واحدهای فرهنگی شناختی
اگر فرهنگ را نوعی پدیده ذهنی یا شناختی تعریف کنیم، چه نتایجی درپی دارد؟ یک تفکر عمده در مورد مطالعه شناخت این است که انسانها 2 نوع حافظه دارند: حافظه کوتاهمدت یا حافظه کاری (حافظه مربوط به کارهای روزمره) و حافظه بلندمدت. حافظه کوتاهمدت یا کاری بسیار محدود است. تعداد مواردی که فرد میتواند در حافظه کاری خود نگه دارد، بسیار کم و تقریبا 5 تا 7 مورد است [به گفته جورج ماندلر 5 مورد و به گفته جورج میلر 7 مورد]. اما دودایی و لنداور معتقدند که صدهاهزار مورد را میتوان در حافظه بلندمدت نگهداری کرد.
حجم محدود حافظه کاری در انسان، مانعی جدی در پردازش اطلاعات ایجاد میکند. جهان در هرلحظه میلیونها مورد اطلاعات بالقوه دارد؛ اطلاعاتی که انسان میتواند آنها را فراگیرد و به کار بندد. اما برای اینکه این اطلاعات به بخشی از حافظه بلندمدت تبدیل شود، باید در فاصلهای اندک از تقریبا 5 مورد حافظه کاری عبور کند و حدود یک ثانیه آنجا بماند. در نتیجه انسان قادر است تنها بخش بسیار کمی از اطلاعات جهان هستی را به خاطر بسپارد.شاید تصور کنیم این مانع، هوش انسانها را بهشدت تحتتأثیر قرار داده و آن را در حد هوش کرم خاکی و حلزون محدود کرده است. با چنین حافظه کاری محدودی، چگونه انسانها تا این حد باهوش هستند؟ حافظه یک کامپیوتر 100میلیون بایت اطلاعات را در خود جای میدهد، یعنی 10میلیون برابر از حافظه کاری انسان بزرگتر است. اما رایانهها زیاد هوشمند نیستند.
پس انسانها چگونه بهرغم حافظه کاری بسیار محدود خود، چنین هوش شگفتانگیزی دارند؟ بدون تردید، این مطلب از عواملی چند، از جمله سیستمهای پردازش متعدد و فعالیتهای مغزی ناشی میشود. شاید مناسبترین فرایند Chunking باشد. این عمل را میتوان به سادگی شرح داد: یک کلاس درس را در نظر بگیرید. آموزگار برگههایی تهیه میکند که روی آنها حروف، بزرگ نوشته شده است. آموزگار یکی از این برگهها را برای چند ثانیه به دانشآموزان نشان داده و از آنها میخواهد حروفی را که روی آن دیدهاند، یادداشت کنند. هنگامی که تعداد حروف، 3 عدد مثلاً OBX است، به خاطر سپردن آنها بسیار راحت و از نظر دانشآموزان تکلیف سادهای است. هنگامی که تعداد حروف به 6 عدد میرسد، این عمل دشوارتر اما امکانپذیر است. وقتی تعداد حروف به 7 میرسد، این کار بسیار دشوار میشود و دانشآموزان تنها 5 یا 6 حرف را میتوانند به خاطر بسپارند و یادداشت کنند.
برای روشن ساختن عمل Chunking یکی از برگههایی را که آموزگار به دانشآموزان نشان میدهد، در نظر بگیرید که روی آن حروفی به هم ریخته مانند R K Q O F U C B X N W O I نوشته شده است. اگر این حروف بهترتیب خاصی کنار یکدیگر قرار گیرند، کلمات سادهای مانند Quick Brown Fox (روباه قهوهای چابک) را میسازند. اگر حروف به هم ریخته را به دانشآموزان نشان دهیم، به خاطر سپردن آنها بسیار دشوار است. اما اگر همان حروف به کلمات ساده تبدیل شوند، به یادآوردن تمامی حروف به راحتی و به دقت امکانپذیر است. در اینجا حروف به واحد بزرگتر، یعنی کلمه تبدیل شدهاند.
در این صورت کافی است تنها تعداد کمی از گزینهها در حافظه کاری بماند؛ چون اگر کلمات را به ذهن بسپاریم، حروف تشکیلدهنده این کلمات را نیز به خاطر سپردهایم. انسانها بدون عمل Chunking قادر به صحبت کردن و ایجاد طرحها و موضوعات پیچیده نیستند. هر نوع پیچیدگی در زمینه برنامهریزی، استدلال یا طبقهبندی برای انسان بسیار دشوار میشود، زیرا پیچیدگی، مستلزم مهارت ذهنی در موارد متعددی است. برای اینکه بتوانیم این عمل را در مورد اقلام بیشتر به خوبی انجام دهیم، باید ابتدا آنها را دستهبندی و بعد از حالت دستهبندی خارج کنیم.
در روانشناسی از منابعی که سبب باهوش بودن انسان میشود، کمتر صحبت شده است. برخی از این موارد، از طریق تجارب ساده به دست میآیند؛ مثلاً نهتنها انسان، بلکه بیشتر مهرهداران، اشکال، درختان، سنگها و مانند آن را از طریق مشاهده درک میکنند و میشناسند. خانه، اسباب و اثاثیه، اتومبیل، پوشاک و... که ابزاری ساختگی هستند، سلسله مراتب پیچیدهای دارند. اگر این ابزار وجود نداشتند، ما درکی از آنها نداشتیم. پیدایش این ابزار، نتیجه هزاران سال آزمون و خطاست. انسانها در جهانی از ابزار معنایی زندگی میکنند. آواهای گفتاری و علائم نوشتاری زبان، از این نوع هستند؛ ابزار فیزیکی که کودک باید یاد بگیرد آن را رمزگذاری و رمزگشایی کند.
معانی ضمنی این دیدگاه در زمینه واحدهای فرهنگ کدامند؟ نخست با توجه به تعریف فرهنگ، واحدهای مبنا ، فرایندهای شناختی هستند. در مورد اصلیترین فرایندهای شناختی، اتفاقنظر کاملی در دست نیست اما در این مورد که سیستم شناختی انسان در ایجاد جهانی از اشیا دخالت دارد، توافق قابل ملاحظهای وجود دارد. این تفکر مستقیماً در زبان انعکاس مییابد. لنگاکر و دیگران، در زمینه زبانشناسی شناختی میگویند که مفهوم اصلی اسم، وجود یک شیء است.
انسانها توانایی موثری در هویتبخشی به هرچیزی دارند؛ از موضوعات عینی مانند درختان و کودکان که توسط سیستم بصری قابل رویتاند، تا جسمیت دادن به روابط انتزاعی نظیر برابری.بخشی از شناخت، اثبات است؛ یعنی درک موضوعاتی که در فرایندهای مختلف دخیل هستند. اثبات یعنی تایید اینکه جسمی عملی انجام میدهد یا دارای چیزی است.
انسانها در دنیایی از اجسام زندگی میکنند که هر یک از این اجسام در آن جایگاهی دارند، دارای ویژگیهای خاصیاند و اعمالی انجام میدهند. فرایند اثبات، از این جهت مهم تلقی میشود. از این دیدگاه، ترکیبات اسم و فعل، اجزای اصلی تفکر هستند.
طبق تعریفی که از فرهنگ ارائه شده، موضوعات مشترک و ویژگیهای ادراکی مربوط به این موضوعات، واحدها یا اجزای اصلی فرهنگ را تشکیل میدهند و این موضوعات از طریق فرایند اثبات، دستهبندی میشوند. این مطلب، مفهوم روششناختی روشنی دارد اما به طبقهبندی مناسب از موضوعات فرهنگی کمکی نمیکند.
به گفته رومنی (Romney) و مور (Moore)، برای کشف هویت و ساختار ویژگیهای فرهنگ که موضوعات مربوط به یک قلمرو را مشخص میکنند، شیوههای کارآمدی وجود دارد و با استفاده از این شیوهها میتوان سؤالات گوناگون مربوط به قومنگاری را پاسخ گفت.طی 25 سال گذشته، آنا ویرزبیکا نظریهای مفید ارائه کرده است. او میگوید: در همه زبانها فقط تعداد کمی از افکار، موارد لغوی هستند. این لغات مبنای اولیه ادراک هستند که واحدهای اصلی را تشکیل میدهند و این واحدها سایر مفاهیم را بهوجود میآورند.
هدف ویرزبیکا این است که فرازبانی ایجاد کند که از لحاظ معنایی ساده، شفاف و همگانی باشد. فرازبان همگانی ویرزبیکا ابزاری بالقوه فراهم میآورد تا مفاهیم پیچیده به زبان ساده بیان و از زبانی به زبان دیگر ترجمه شود، بدون اینکه معنی آنها تغییر یابد یا از بین برود.بسیاری از دانشمندان و زبانشناسان در مورد ایجاد فرازبان ملی، پیشنهادهایی مطرح کردهاند اما نظریه ویرزبیکا در این زمینه، کاملترین است. گادارد (Goddard) در نوشته خود در زمینه علوم معناشناختی در مورد نظریه ویرزبیکا میگوید: «روشی که منجر به پیدایش فرازبان معنایی طبیعی یا (NSM (Natural Semantic Metalanguage)، شده است، از طریق آزمایش (آزمون و خطا) و با تلاش برای تعریف، اظهارات بسیاری بوده است.
از یک طرف ثابت شده که همه اصول اولیه پیشنهاد شده در بیان توضیحات، بسیار مفید و سلیس هستند و از طرفی دیگر، مغایر با توضیحاتاند. تنها روش برای اثبات اینکه شیء، یک عنصر غیرقابل تعریف نیست، موفقیت در تعریف کردن آن است. هرگز نمیتوان ثابت کرد که شیء، مطلقا تعریف نشدنی است. بهترین چیزی که میتوانیم بگوییم، این است که تلاشهای متعددی در مورد ادعای تعریفناپذیری انجام گرفته و با شکست مواجه شده است.»
یکی از کاربردهای قابل توجه فرازبان طبیعی ویرزبیکا این است که امکان ارائه تعاریفی شفاف در مورد اصطلاحات فنی در علوم اجتماعی را فراهم میآورد. برخی از نویسندگان، تعاریفی از اصطلاحات فنی ارائه دادهاند که از لحاظ معنایی، پیچیدهتر از اصطلاح اولیه است.
در زبانهای مختلف، از لحاظ فرهنگی میان کلمات معادل، تفاوتهای معنایی وجود دارد. ویرزبیکا تأثیر بسزایی بر روشنساختن این تفاوتها داشته است. اگرچه مشکلاتی در مورد تکثر و تعدد معانی وجود دارد (مثلاً تمام معانی مختلفی را در نظر بگیرید که برای کلمه know -دانستن، شناختن و...- در هر دیکشنری، خوب یافت میشود) اما چنین مشکلاتی لاینحل بهنظر نمیرسند. به عقیده من، فرازبان معنایی طبیعی اصلاح خواهد شد و با دادههایی که مرتب روبه افزایش است، شرح داده شده و بهعنوان یک تکنیک تحلیل معنا، بر ارزش آن افزوده میشود.اگر فرهنگ را مجموعهای از عقاید، معانی، دانش و دانستههای مشترک بدانیم، عقاید مشترک یا باید ترکیبی از اصطلاحات اولیه غیرقابل تعریف باشد یا ترکیبی از دستههایی که از این اصطلاحات اولیه تشکیل شدهاند.
ویرزبیکا تا حدودی، موفق به ایجاد یک فرازبان همگانی شده است که تمامی عقاید، معانی، دانش و دانستههای فرهنگی طبق این زبان، قابل تعریف هستند. همچنین این فهرست باید دارای ویژگیهای صرف و نحو باشد تا از این طریق بتوان این اصطلاحات را در جملات، موضوعات و عقاید گنجاند.
واژههای موجود در زبان همگانی ویرزبیکا، قابل مقایسه با اتمها در دنیای مادی است. متاسفانه اینطور بهنظر میرسد که این قیاس، موجب رنجش برخی از انسانشناسان میشود. با ترکیب این واژهها، تعداد بیشماری جمله ساخته میشود که مطابق با عقاید، دانش و دانستههای احتمالی یک فرد است، اما فقط بعضی از آنها فرهنگی هستند؛ یعنی میان افراد یک جامعه مشترکاند.همانطور که بیش از 100 نوع اتم در بیش از 20میلیون مولکول با یکدیگر ترکیب میشوند، 50 تفکر یا بیشتر، در صدها هزار عقیده به یکدیگر میپیوندند. این مطلب، انسانشناسانی را که با فرازبان معنایی طبیعی آشنا هستند و آن را به کار میبرند، در رده شیمیدانی قرار میدهد که با اتم سروکار دارد. بیشتر عناصر حقیقی در جهان، مولکولها هستند و این خاصیت مولکولهاست که باعث میشود انسان به تحقیق و جستوجو تمایل پیدا کند.
شناخت اتمها فقط به این دلیل برای شیمیدان مفید است که او را در فهم ماهیت مولکولها یاری میکند. پس شناخت واحدهای اصلی، به سؤالاتی درباره چگونگی طبقهبندی موارد متعددی که قومنگاران درباره آنها مینویسند، پاسخ نمیگوید. عناصر کمی با یکدیگر ترکیب میشوند و به عناصر پیچیده بسیار زیادی تبدیل میشوند.
مشکلات تعریف فرهنگ بهعنوان ایده محض
از دیدگاه من، نباید فرهنگ را فقط ترکیبی از عقاید، معانی و دانستهها بدانیم. عقاید، معانی، دانش و دانستههای فرهنگی همیشه با جنبههای مادی درهم میآمیزند. اگر زبانشناسان زبان را فقط معنی تعریف کنند و اصوات گفتاری را چیز دیگری بدانند، کاملا اشتباه است. متأسفانه انسانشناسان دقیقا این کار را در مورد تعریف فرهنگ انجام دادهاند.
انسانشناسان و سایر دانشمندان علوماجتماعی، موضوع را حتی از این هم پیچیدهتر میکنند. آنها اصطلاحات مبهمی به کار میبرند که معلوم نیست آیا این اصطلاحات هم عقاید و هم جنبههای مادی را در بر میگیرند یا منظور فقط یکی از آنهاست؟ مثلا کلمه سخن گفتن (discourse) را در نظر بگیرید. این کلمه مبهم است، زیرا مشخص نیست که آیا به گفتوگوی حقیقی مردم اشاره دارد یا به عقایدی که در این گفتوگو بیان میشود یا هر دو مورد؟ واژههایی نظیر نقش، هنجار، ساختار و نماد نیز دارای این دوگانگی هستند. هنگامی که فرد کلمهای را بهکار میبرد، به ندرت میتوان پی برد که آیا منظور او هر دو جنبه مادی و ذهنی است یا فقط به یکی از این دو اشاره دارد.
مزیت چنین ابهامی این است که از یک آرمانگرا یا مادیگرا جانبداری نمیکند و اشکال آن این است که ارتباط میان عقاید فرهنگی با جنبههای مادی را تحلیل نشده باقی میگذارد.
عقاید فرهنگی از طریق راههای متعددی، با رویدادهای مادی درهم میآمیزند؛ نخست، ارتباط نماد با معنی آن نماد است. برای ردوبدل شدن عقاید، به یک واسطه نیاز است؛ مانند حرکات نمایشی. گفتار، نوشتار و معانی قراردادی نیازمند اشکال یا نمادهای قراردادی هستند.دوم، آمیزش میان عقاید فرهنگی و ابزار فیزیکی است که این عقاید را معرفی میکند، مانند میز و صندلی. عقایدی در مورد اینکه صندلی چیست وچه ضرورتی در ساخت صندلی و کاربرد آن وجود دارد. این شیء با فرایندهای ذهنی مربوط به آن ارتباط برقرار میکند.
سوم، نوعی ارتباط پیچیده است که میان اسکناس و ایده مربوط به پول وجود دارد. جان سیرل (John searl) پول، ازدواج، حقوق و نامها را موضوعاتی میداند که از طریق فرهنگ بهوجود آمدهاند. اسکناس یک دلاری، پول یا ثروت محسوب میشود، اگرچه اسکناس از کاغذ ساخته شده اما ثروت نه. اسکناس یک دلاری دارایی به حساب میآید اما نمیتوان واژه همبرگر را غذا دانست. (میتوان اسکناس را به جای پول یا دارایی استفاده کرد، اما نمیتوان کلمه همبرگر را به جای خود همبرگر بهکار برد). برخی از مسائلی که از طریق فرهنگ ایجاد شدهاند، موجودیت مادی دارند (مانند اسکناس، سکه، امضا، اوراق رأیگیری و...) اما برخی دیگر فقط بهصورت غیرمستقیم آشکار میشوند. چهارم، عقاید فرهنگی بهطور قراردادی در یک جامعه بروز میکنند.
پنجم، عقاید فرهنگی در نقشها نهادینه میشوند. مثلا مفهوم فرهنگی نمره، برای دانشآموز که باید برای گذراندن دوره، نمره معینی کسب کند، نهادینه شده است. بهطور خلاصه، اجزای شناختی که موجب شناخت مشترک از یک جامعه میشوند، از طریق نهادینه شدن به شیوههای مختلفی با رویدادهای مادی (مانند یک نماد، یک جسم، موضوعی که از طریق فرهنگ ایجاد شده، بیرونی کردن بهطور قراردادی و...) و با رفتار ترکیب میشوند.عقاید فرهنگی همیشه با جنبههای مادی درهم میآمیزند. این جنبههای مادی موجب میشوند که عقاید فرهنگی فراگرفته و ردوبدل شوند. بنابراین نمیتوان فرهنگ را صرفا تصوری مشترک درنظر گرفت.
اما چنین پیچیدگیهایی، امکان استفاده از اجزای شناختی (یا به گفته من الگوها) را بهعنوان مبنایی برای تعیین و طبقهبندی آیتمهای فرهنگی تحتتأثیر قرار نمیدهد.
فرهنگ بهعنوان یک واحد
اگر چه میتوان گفت که واحدهای فرهنگی حقیقی وجود دارند؛ بدین معنی که فرهنگ باید متشکل از مبانی اولیه فکری باشد، ولی نمیتوان از واقعیات یا اصول اولیه چنین استنباط کرد که فرهنگ واحد است (دستکم در معنای متداول کلمه واحد)؛ یعنی چیزی که درجاتی از شیء حقیقی دارد.
اتحاد فرهنگی
فرهنگ، هویت مستقلی ندارد، بلکه یک مجموعه است؛ مثلا میتوان اشیایی را که روی میز من هستند، یک مجموعه نامید و میتوانم بگویم مجموعه اشیا روی میز من. همچنین میتوان گفت مجموعهای از انواع مختلف آیتمهای فرهنگی در ذهن مردم «بالی» وجود دارد، بنابراین یک هویت را تشکیل میدهند اما مجموعه اشیای روی میز من، در تماس نزدیک با یکدیگر نیستند، از مواداولیه یکسانی ساخته نشدهاند، وضعیت مشابهی ندارند و در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر قرار ندارند. بهطور کلی فرهنگ، ویژگی علّی ندارد.به عقیده من، تنها یک فرهنگ به مفهوم واقعی وجود دارد؛ یعنی «فرهنگ بشریت» و تفاوتهای اجتماعی مربوط به آیتمهای فرهنگی ناچیز هستند. در اینجا، بحث در مورد اتحاد فرهنگی است، نه فکری. تمام انسانها فرهنگ پایه مشترکی را فرامیگیرند که شامل درک یکسان از مردم و جهان است. اسپیرو میگوید: در این فرهنگ مشترک، پیچیدگیهای جالبی وجود دارد که از سوی میراث روانشناسی زیستشناختی تحمیل شده است و میان همه انسانها مشترک است. در اینجا اتحاد فکری مطرح میشود.
گرچه اعتقاد دارم که فرهنگها هویت مستقلی ندارند و همه انسانها فقط یک فرهنگ پایه دارند، درعین حال این نکته را نیز باور دارم که تفاوتهای ناچیز در آیتمهای فرهنگی خاص، تأثیرات علّی زیادی دارند. جامعهای را در نظر بگیرید که در بیشتر راه و روشها شبیه به جوامع دیگر است اما به جای درک مسلم از این نکته که باید با دشمنان جنگید و درصورت لزوم آنها را کشت، اعضای این جامعه معتقدند که هر فردی را که عضو جامعه آنها نیست، در هر زمان ممکن بکشند.
در اینجا اختلاف گزارهای چندانی وجود ندارد اما تأثیر این اختلاف، بهویژه هنگام ملاقات با غریبهها بسیار زیاد است. شاید بنا به چنین دلایلی باشد که ما انسانها یاد گرفتهایم که نسبت به اختلافات فرهنگی ناچیز، بسیار حساس و هنگام رویارویی با تفکر یا عملی غیرعادی، بسیار محتاط باشیم. هنگامی که با تغییرات فرهنگی ناچیز روبهرو میشویم، احساس میکنیم در دنیایی کاملا متفاوت هستیم. شاید این حساسیت شدید انسان نسبت به تفاوتهای فرهنگی ناچیز است که باعث شده انسانشناسان، فرهنگی را که مطالعه کردهاند، کاملا متفاوت از هر چیز دیگری آزمایش کنند.اگر اجزا شناختی فرهنگ را اجسام حقیقی در نظر بگیریم، محدودیتهایی در چگونگی انتخاب و تعریف آیتمها بهوجود میآید. آیتمهای فرهنگی باید با اطلاعاتی که در حافظه کوتاهمدت مشترک مردم یک جامعه وجود دارد، مطابقت داشته باشند. در این صورت میتوان تعداد آیتمها را تعیین کرد و توضیحات قابلقبولی در مورد تفاوت و تشابه آنها ارائه داد.
اگرچه ممکن است مجموعه آیتمهای فرهنگی در جوامع مختلف، شباهتهای بسیار زیادی با یکدیگر داشته باشند، تفاوتهایی نیز وجود دارد که ممکن است روی هر چیزی، از بهداشت روانی فرد گرفته تا ماهیهای دریا، تأثیرات فراوانی داشته باشند. به گفته مالینوسکی (Malinoski) فرهنگ به هیچ مفهومی، یک ساختار نیست، بلکه شبکهای پیچیده و فراگیر از آیتمهایی است که با یکدیگر رابطه علّی دارند.
پس تفاوت میان یک ساختار فرهنگی و یک نظام فرهنگی در چیست؟ یک ساختار فرهنگی، مجموعهای از عناصر فرهنگی است که از لحاظ شناختی با یکدیگر ارتباط دارند، مانند ساختار طبقهبندی شده اصطلاحات مربوط به گیاهان در بسیاری از زبانها، تحلیلهای لوی اشتراوس از افسانه، دستورهای زبان، دستورهای زبان مربوط به داستان و انواع الگوهای فرهنگی. اما نظام فرهنگی عبارت است از تعدادی عناصر فرهنگی که با یکدیگر رابطه علت و معلولی دارند. انشعابات این شبکه علّی که با عناصر فرهنگی ارتباط دارند، به قدری زیاد است که تقریبا هر عنصر فرهنگی، دستکم در 5 تا 10 مرحله با عنصر دیگر در ارتباط است.
شاید بیشتر این پیچیدگی در مورد هویت فرهنگ، از این مسئله ناشی میشود که ما قاعدهمند بودن گستره فرهنگ را با ساختاری بودن بسیار محدود آن، اشتباه گرفتهایم.آیتمهای فرهنگ، اجزا یا الگوهای شناختی پیچیدهای هستند که از اجزای کوچکتری بهوجود میآیند. این آیتمها از لحاظ شناختی بهصورت اجزایی هستند که با انواع جنبههای مادی در هم میآمیزند، بهصورت گسترده در سراسر جوامع توزیع شده و به روشهای مختلف، درونی میشوند. از آنجا که این آیتمها در ذهن انسان درونی میشوند، پس ویژگی علّی دارند. اجزای ریز شناختی میتوانند به انواع مختلف اجزای بزرگتر در اندازهها و پیچیدگیهای متنوع تبدیل شوند. به همین دلیل، طبقهبندی آیتمهای فرهنگی کاری دشوار است. اما بررسی مقابلهای فرهنگ، دقیقا با انجام این کار بهعنوان موضوعی تجربی، میتواند همبستگیهای کارکردی، جغرافیایی و تاریخی محکمی ایجاد کند.
نویسنده: روی د. اندرید